چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۹۵
خواب پدر
دیروز و دیشب رو خیلی بد گذروندم. شب که خوابیدم عین.صاد اومدم خوابم؛
داشت سوار پیکان می شد.می خواست بره سفر. احتمالا مشهد! چون هر ماه می رفت. گفتم حالا که دارین میرین، یه نصیحتی می کنید به من؟!
فقط جمله اول رو یادمه که گفت: شجاع باش! وقتی اینو گفت من زدم زیر گریه :"( شاید هم بعدش گفت به حقارت ها تن نده و خر نباش! دلسوزی و صلابت خوابیده توی لحنش رو خوب یادمه و بغض و گریه ای که بهم دست داد. حرف هایی بود مثل این حرف ها؛
قسمتی از صوت:
خر نشوید! به خدا قسم هیچ صرفه نمی کند خرشدن! اگر تا آخر خر می ماندیم مهم نبود ولی روزی آگاه می شویم و بصیرت می آید و می فهمیم که خودمان را کم فروختیم!