من و شیرین

داستان رشد ما

من-9

خواب پدر

دیروز و دیشب رو خیلی بد گذروندم. شب که خوابیدم عین.صاد اومدم خوابم؛

داشت سوار پیکان می شد.می خواست بره سفر. احتمالا مشهد! چون هر ماه می رفت. گفتم حالا که دارین میرین، یه نصیحتی می کنید به من؟!

فقط جمله اول رو یادمه که گفت: شجاع باش! وقتی اینو گفت من زدم زیر گریه :"( شاید هم بعدش گفت به حقارت ها تن نده و خر نباش! دلسوزی و صلابت خوابیده توی لحنش رو خوب یادمه و بغض و گریه ای که بهم دست داد. حرف هایی بود مثل این حرف ها؛

 
قسمتی از صوت:
خر نشوید! به خدا قسم هیچ صرفه نمی کند خرشدن! اگر تا آخر خر می ماندیم مهم نبود ولی روزی آگاه می شویم و بصیرت می آید و می فهمیم که خودمان را کم فروختیم!
۳ نظر
آبجی خانوم
۰۸ ارديبهشت ۲۰:۳۴
اوضاعمون خرابه
خدا به خیر کنه دنیا و اخرتمون رو
Samira ..
۰۸ ارديبهشت ۲۰:۱۱
هییی..
بازیکی به خوابت میاد بت کمک کنه:)
چشم به راهم ...
۰۸ ارديبهشت ۱۹:۰۴
چه جالب به خوابتون هم میان :)

پاسخ :

فکر کنم اولین بار بود
مثل اینکه اوضاعم خیلی خراب بوده که حضوری اومده :(
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
در حضور مبارکت ای عشق
کفرگویی چقدر شیرین است !
"وحده لا اله الا...." تو...
تو دقیقا خود خداوندی !
پیوندها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان